صدراصدرا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
سپهرسپهر، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

داداش کوچولوها

18- کوتاه ولی ...

- امروز توی کلاس اردیبهشت مامان مهراد کشف کردن از آنجا که نقاشی های صدرا خان به شکل دایره در آمده ایشون از مرحله ماندالا عبور کرده اند.  - موقع جمع کردن سفره شام صدرا شیشه روغن زیتون رو دید و از بابا پرسید این چیه؟؟ شربته؟؟  بابا: نه این روغنه و یکی از وسایل سفره رو داد که صدرا ببره توی آشپزخونه برای مامان , وقتی برمی گرده از بابا سوال میکنه : این شربته؟؟ و بابا جواب می ده نه پسرم این روغنه . و این گفتمان بارها و بارها ادامه می یابد.  - صدرا داشت سی دی your baby can read  رو نگاه میکرد. بابا به مامان گفت توی خونه جدید حتما یه آکواریوم و یک خرگوش خواهیم داشت. مامان از پسر می پرسه می خوای بابا برات خرگوش بخره؟؟ ...
24 مهر 1390

17- ادامه حرفهای شیرینش

یکی دو روزه که فعل بود رو یاد گرفته و یه چیزی می خوره فوری میگه داغ بود , ترش بود . و از دیشب می این چیههههههههه؟؟ ( با یه ناز خاصی توی صداش) هزار بار از باباجونش پرسید و ایشون هم جواب دادن رادیوه, و همین سوال رو از مامان بابا و مسین)...
24 مهر 1390

16 - روز جهانی کودک

صدرا شنبه  که مصادف با روز جهانی کودک هم بود به دیدن نمایشگاه بهترین ها برای غنچه های شهر رفت. خیلی خیلی خوش گذروند. حسابی نقاشی و به قول خودش چش چش کرد. یه عااالمه جایزه شامل دفتر نقاشی و بادکنک و پوستر و مداد رنگی و پوشک!! از ساعت 10 صبح تا 3 بعد از ظهر انقدر بهش خوش گذشت که تا رسید توی ماشین خوابش برد و تو خونه هم ادامه ی خواب تا ساعت 5.  مامان به بابا گفت که ساعت 7 یه تئاتر عروسکیه به اسم کنسرت حشرات که به مناسبت روز جهانی کودکه . بابا که رسید خونه ناهارش رو ( ساعت 5:30 )خورد و دوباره به نمایشگاه رفتن که تئاتر رو ببینن. صدرا از جو تئاتر هم خوشش آمده بود و هم چون اولین تئاتر عروسکی اش بود که می دید با دو تا چشم باز با دقت هم...
24 مهر 1390

15 - جالب

آخر شب رفتیم برای آقا صدرا پوشک بخریم توی راه مَسین با صدرا تمرین میکرد که وقتی صدات میکنم بگو بعله که من بگم روی بعله ات گٌلی! صدرا یکی درمیون جواب میداد که ناگهان از کنار ماشین یه موتور با سر و صدا رد شد. ترسیدیم، مسین گفت بیشعور! صدرا بدون درنگ هی تکرار میکرد بیشود، بیشود!           و درحالیکه خنده مون گرفته بود برای اینکه فراموش کنه شعر عموزنجیر باف رو با هم خوندیم... مسین بهش میگفت پاهای صدرا کبابه بخوریم صدرا میگفت بلال بخودهههه ( بخوره = بخور).  ...
7 مهر 1390

13 - سفر به شمال و تجربه طبیعت

صدرا کوچولو 10 روزی رو در خطه سبز شمال گذروند و خیلی بهش خوش گذشت, صبح بعد یا قبل صبحانه تو حیاط چرخ میزد و با گل ها و پرنده ها صحبت میکرد و بعد هم دریا و ماسه بازی! از توی آب رفتن خیلی استقبال نکرد اما تا دلتون بخواد ماسه بازی کرد. با بابا اسب سوار شد و قایق سواری. توی یه کوچه بن بست با بابا جون و کوروش دنبال غاز و مرغ ها کرده بود و موفق شده بودن یکی رو بگیرند و نوازش کنن, یه گاو در حال چرا رو از نزدیک دید و وقتی صدا زد" گاااابییییی" گاوه در حال جویدن با چشمای خمارش نگاهی به صدرا کرد. وقتی اولین بارون رو سرو صورتش چکیده صدرا تو بغل بابا سا میگه : آب بازی!  برای بالا رفتن و پله ها از همه استمداد میطلبید و وقتی ناموفق بود با غر غر ...
4 مهر 1390

14- یک روز بانکی

صدرا دیروز اولین تجربه بانک رفتن رو داشت اونهم نه یک بار 5 بار. صبح که به اتفاق مامان به دوتا بانک سر زدن صدرا حوصله اش از انتظار طولانی سر رفت و نق میزد دست مامانی رو میگرفت میرفت سمت در بانک و میگفت بریم. اما بعد از ظهر مثل آقا منتظر شد البته با یه لیوان یک بار مصرف کمی آب و کمی آب بازی. بعد هم خودش روی یک صندلی نشست و تا مامان کارش رو انجام بده با خانم و آقای متصدی و نقاشی کشیدن سرگرم شد. موقع برگشت هم توی راه بابا رو دیدن و چون بابا هم کار بانکی داشت صدرا بابا رو همراهی کرد  و باز هم مثل یه آقا  کوچولو با یه ورق نقاشی شده تو دستش برگشت...
4 مهر 1390
1